۳۶۹ روز پیش بود اگه اشتباه یکی دو روزه نکنم زنگ دوم روز چهارشنبه
شیرین علیه و سگی ترین ساعت یعنی زنگ هندسه با حامد کوزت...
وسطای زنگ بود یهو پاور و مسئول پایه نه...
مسئول آموزشی مدرسه یهو در زد گفت دانشمند با کیف و کتاب بیاد پایین :/
یادم نمیاد دقیقا چی بود ولی میدونم اونروز یه گندی زده بودم و فکر میکردم لو رفتم
رفتم پایین
-بله آقا؟!
+وسایلاتو آوردی؟!
-بله چطور؟!
+هیچی برو خونه
-خب برای چی؟!
+نمیدونم مادرت زنگ زد گفت ماشین بگیری بری خونه
-چرا؟!
+نگفت
داشتم از استرس جون میدادم گوشیمو از جیبم در آوردم که یهو یادم افتاد هنوز تو مدرسه م :/
به روی خودم نیاوردم زنگ زدم خونه
الو؟!
--الو سلام مامان چی شده؟!
+هیچی بیا خونه
-خب چی شده؟!
+بیا خونه میفهمی
-اصلا تا نگی نمیام
+عزیز مرد
وقت لوس بازیو اینا نبود ماشین از مدرسه اومدم بیرون دربست خونه
پولشو حساب کردم رفتم بالا
هرچی زدم اسانسور پایین نیومد با پله رفتم بالا دیدم که دخترای مادر بزرگ گرام دارن برای مادرشون زار میزنن
همونجا وایساده بودم کز کرده بودم به دیوار داشتم خاطره هارو مرور میکردم که یه صدای شیکوند این زنجیره ذهنی رو
-نمیخوای مادر بزرگتو ببینی؟!
+من ۱۷ سال دیدمش شما که اینهمه سال پی خوشگذرونیتون بودید ببینید که اخرین باره
البته من دلم میخواد الان برما ولی خب یه سری نامحرم وایسادن جلوم زشته
رفت پایین منم رفتم تو اتاقم وزشروع کردم مشت زدن به در و دیوار
توپ نبود سرش خالی کنم:(
اول مامانم اومد گفت چی شده گفتم بهش بعد دونه دونه فامیلای گرام که خدایی دوسشون دارم میومدن میگفتن اشکال ندارد و ناراحت نباش و بالاخره مرگ حقه و این حرفا
مامان بزرگم این وسط نیم کیلو طلا ریخته تو پارچ داره هم میزنم میگه بخور نترس پسرم نترس.. :/
#ادامه_دارد