نشسته بودیم داشتیم پدر رو میدیدیم یهو زینگ زینگگگگگگگ
زنگ خونه رو زدن
صحنه ای رو که توی ایفون دیدم فقط یچی تونستم بگم...
بابا بدوووووووووو
خونه ما ته کوچه س
ته تهش
بعد یه L طور داره که بغلش یه خونه س (بود) که عقب نشینی نکرده بود و خونه داشت ویران میشد یارو هم کرده بودتش انبار اسباب بازی و عروسک
یه حیاط داشت کلی کلی کلی پیچک بود اومده بود روی ساختمون ما
کلی درخت و اینا هم بود و اینا همشون یه شعله میخواست...
بابام رفت پایین و اتش نشانی هم اومد
کوچه تنگ بود ماشین ها تو نمیومدن...
خونه مگه خاموش میشد؟!
سقف چوبی...
پر از عروسک های پولیشی و اسباب بازی های پلاستیکی و در نهایت خریت... مواد منفجره ۴ شنبه سوری...
کلی دینامیت و آبشار و ...
توی اون بهبهه که خب خیلیاشون اتیش ندیده بودن و الفرار من لم داده بودم یه کنج و داشتم زیبایی های شعله های مختلف و میدیدم :)
وقتی شیلنگ گازش پاره شد و یه شعله صورتی داشت اون وسط قر میداد و همزمان آبشار ها روشن شدن :)))
[بابای هستی یادتونه با هاش رفته بودیم شیراز؟! همون اومده بود]
صدای داد های ۲ تا فرمانده (بابای من و بابای هستی) دوتا کوچه رو خفه کرده بودن (خونه هه یه طرفش کوچه جلویی بود یکیش پشتی)
با یه صدای داد حتی فرمانده ها هم سکوت کردن...
حتی فکر از دست دادن نیرو...
- حسین
حسیییییین
یه داد دیگه
طوری بود که معلوم بود اتفاقی براش نیافتاده...
بعد از ۳ ساعت یعنی ساعت ۱ نصف شب شعله اولیه خونه خوابید
حالا وقت اون بود برن کارتن هارو نحوه بدن و آتیش هایی که زبونه میکشید و خاموش کنن
ساعت ۳ صبح تقریبا تموم شد و شروع کردن به تخلیه دود...
الان وقت شناخت انواع آدم ها بود
یه سریا با شربت و میوه و آب پایین بودن...
اما یه سریا...
دنبال دزدیدن اسباب بازی بودن...
جوری که نیروی انتظامی ۳-۴ تاشونو گرفت...
یه سریا هم شروع کرده بودن به مسخره بازی...
قشنگ یه ایران کوچیک توی کوچمون بود
کلی دزد، آدمای مهربون، آدمای یشعور، پلیسی که خودش اسباب بازی برد چنتا، و یه شخصی که مثل کلید اسرار انبار کرده بود گرون بفروشه سود کنه همه ش ضرر شد...