بعد از گذشتن ۵ ماه از پروسه کنکور، کم کم دارم باهاش راه میافتم میرم جلو...
دقت کنید: «کم کم!»
هی داریم له میشیم و اینور و اونور که چی؟!
که یه دانشگاهی قبول شیم اونور هم کلی بدبختی بکشیم که چی؟!
که یه شغل درست درمون پیدا کنیم که چی؟!
که خانوادمون حالا با اغماز ما و خونواده مون توی آسایش باشیم که چی؟!
که بچه مون راحت تر بتونه له بشه و همین پروسه رو طی کنه...
کدوممون داریم لذت میبریم از زندگی؟!
یا بزار بهتر بگم
چرا لذت نمیبریم از زندگی؟!
چرا سعی نمیکنیم از جاده زندگی لذت ببریم؟!
حاجی شب تا صبح داره اینور اونور آه و ناله میکنه که اون دنیا بره بهشت
خب مشتی تو از مسیر زندگیت لذت ببر اصلا شاید مردی دیدی اونور هیچی نیست
شاید اصلا اون دنیا مثل یه جشن و فستیوالی بود به گذشته ت نگاه میکردن به نسبت شادیت میفرستادنت جاهای قشنگ تر...
حالا همین حرفا راجع به من کنکوری هم هستا...
ولی خب نمیشه منکر این شد که وقت ندارم
صبح ساعت یه ربع به هفت میزنم بیرون از در خونه، ساعت ۱۰ شب کلید میندازم میام تو خونه
شدم مثل اون قسمت چارلی چاپلین که میرفت کارخونه پیچ سفت میکرد
+
ناراضی ام از خودم
خیلی هم ناراضیم
نباید اینقدر غلط بزنم
نباید ۹۳ درصد شیمی با بی دقتی بشه ۵۶
نباید ۱۰۰ هندسه با بی دقتی بشه ۸۰(پایه) و ۷۶(پیش)
نباید ۸۰ حسابان با بی دقتی بشه ۲۸(پیش) و ۸۵(پایه)
من نباید زبان ۱ درصد بزنم، واقعا نباید ۱ بزنم
موقع تحلیل آزمون گزینه ۲ اونقدر عصبانی شده بودم فقط میخواستم بزنم فقط یه جرقه میخواستم بزنم زیر همه دم دستک هرچی درسه
وقتی میدیدم ۶ تا تست ادبیات رو درست فکر میکردم ولی به خاطر منفی شدنش نزدم که بشه ۳۴ درصد
داغون میشم
داغون