تبیان امروز
امروز صبح داشتیم رفتیم بازم پیش بچه ها و اینا...
رسیدیم دانشگاه رفتیم سالن همایش ابوریحان تخته های مکاسیستم رو میدیدیم که...
-علی
+جان؟
-مگه قاسمی نگفته بود که تبیان زیر ۲۰ تا مکانیزمه؟؟!
+چرا
-خب تخته این دختره بالای ۲۰ تاس که :/
زنگ زدیم بهش جواب داد تا بحث مکاسیستم رو انداختم گفتم کار دارم خدافظ خدافظ قطع کرد...
اعصابم بهم ریخت
بد هم به هم ریخت
شخم زدم دانشگاهو تا پیداش کنم ولی نشد که نشد...
داشتم اتیش میگرفتم...
از دروغ گفتن اونم به این صراحت متنفرم..
حداقل حرمت کار هارو نگه می داشتی رو نمیشد گند کاریت...
نمیتونستم یجا بشینم هی میرفتم اینور یدونه به اینور میزدم یدونه به اونور...
بالاخره بعد یکی دو ساعت داشتم اروم میشدم
یکی از همسفر های ویتناممونو دیدم اروم تر شدم
داشتم میرفتم پیش خواهر همکلاسیم که آنه رو دیدم
اروم تر شدم
خواهر همکلاسیم مسابقه داشت
کلی کار هم برام کرده بود
همینجوری اونجا بودم که یه بی غیرتی یه حرف مفتی زد
دوباره گر گرفتم و دعوا شد
داشتن هممونو میندازه بیرون که مسئولمون اوکی کرد...
موندیم رفتن
امروز کلی اذیت شدیم
خیلی خیلی زیاد
فقط یه چیزی...
بیشعوری بس نیست؟!